تو ایستگاه اتوبوس، زل زدم به گنبد و گلدسته که روبروی من خودنمایی میکنه و من-ی که گریه میکنم. آروم گریه میکنم. من اغلب، آروم گریه میکنم.
اشک دونه دونه از چشمم میفته پایین و مردم با کنجکاوی نگاهم میکنن. دوست دارم بدونم چه حدس-هایی میزنن در اینمورد.
یک دل گرفتگی-ه. وقتی میرفتم شیراز اینطور نبود حالم. دلتنگ همه چیزها و همه اونایی هستم که اینجا میذارمشون و میرم. دلتنگ این حرم، دلتنگ مادرم. دلتنگ همه خانوادم و ... حتی دلتنگ پارک بانوان که یکبار تولدم رو اونجا گرفتیم و به اندازه پنج سال خاطره جمع کرده از من و دوستانم!
دلتنگ خیابون دانشگاه و مجتمع تجاری بزرگ روبروش که پاتوق من و ماریا بوده. به قول ماریا این خیابون چه خاطراتی از ما داره! منم میگم اون دنیا، وقت حساب و کتاب علاوه بر اعضای بدنمون، این خیابون هم میتونه برای ما شهادت بده! درسته تا تهران-ه اما نمیدونم چرا ایندفعه اینطوری شدم. انگار یک رفتن بی-بازگشت-ه!
وارد حرم که میشم، میرم صحن آزادی و میشینم توی یک رواق خلوت. هوا فوق العاده است. نسیم پاییزی چادرم رو به رقص درآورده و من اصلا دلم نمیخواد تلاش کنم مانعش بشم.
زیارت-ها گاهی قابل وصف نیستن. یک تجربه شخصی و خصوصی میشن. اما انگاری نشستم روبروی حضرت و حرف میزنم.
یک حال خاص، یک حال عجیب. یک خلسه انگار. صحن آزادی صحن حضور مرده-هاست و برای همین دوستش دارم. بلند میشم و میرم قبرستان. قبرستان چقدر خوب و آروم-ه! حالم بهتر میکنه اینجا. میرم از شهدایی که سال-هاست رفتم سر مزارشون و دو نفری که همیشه بعد از شهدا رفتم سراغ-شون، خداحافظی کنم. از همشون بخوام برام دعا کنن. کسی نمیدونه من همیشه به این شهدا و این دو نفر سر میزنم. طبقه پایین قبرستان، قبلا یک در بود که میخورد به یک سرداب و منتهی میشد به زیر ضریحی که تو صحن آزادی هست و کمتر کسی شنیده که محل اصلی زیارت اونجاست. ما سال-ها قبل میرفتیم اونجا. نمیدونم روی چه حسابی درش رو بسته و دیوار کشیدن. اما هنوز هم عده-ای میدونن و میان برای زیارت.
نزدیک که میشم، یکی از دانشجوهام رو میبینم. از من بزرگ-تر بود و دیر شروع کرده بود به درس خوندن. من رو معرفی میکنه به دوستش و کلی ازم تعریف میکنه! میگه نمیدونی چه کردن این استاد با ما! انداختن-مون تو وادی کتابخونی. (اشاره داره به تکلیف درسی که مشخص کرده بودم و خیلی فرق داشت با کارهای روتین) با این تعاریف-ش معذب میشم راستش.
بعد از خداحافظی، میرم پیش خواهرم که تو آسایشگاه خدام افتخاری-ه. هفته-ای یکروز شیفت داره. دوستاش میان استقبالم و میگه سلام خانم دکتر! تبریک تبریک! روی پله-های آسایشگاه میشینیم و صحبت میکنیم. خواهرم خودش شلوغ-ه، دوستاش هم مثل خودش باحالن! یکی-شون میپرسه خانم دکتر چیکار کنیم دکتری قبول بشیم؟ میگم: عصر روز چهارشنبه میای حرم، هفت تا آیت الکرسی میخونی، سه تا توحید، آخرش هم صلوات میفرستی! قبولی! :)))) همه میزنن زیر خنده و خواهرم میگه بچه-ها گفتن خواهرن چه باحال-ه!
بیرون حرم، وقتی منتظر بی آر تی هستم، وقتی تو ایستگاه نشستم، گریه-م میگیره. به گنبد که نگاه میکنم، بیشتر گریه میکنم. به همه چیزها و اونایی که دارم میذارم و میرم، فکر میکنم و گریه میکنم. حتی وقتی اتوبوس میاد، وقتی میشینم روی صندلی، هنوز اشک میریزم. واقعا نمیدونم چرا اینبار حالم اینقدر خراب-ه! انتخاب خودم بود و من به علاوه این دانشگاه، دانشگاه شهر خودم و جاهای دیگه هم قبول شدم. اما اولویت اصلی-م، اینجا بود. پس چرا اینقدر بی-تابم؟!
خواجه امیری میخونه و انگار روضه میخونه برای من:
خدا حافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعرشبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
به دل می سپارم تورا تا نمیرد اگر چشمه واژه از غم نخشکید
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبزرفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه