تهران سفید پوش شد. صبح که از خواب بیدار شدم، مهسا گفت پاشو ببین چی شده! سریع رفتم دم پنجره و دیدم برج میلاد تو مه و برف از نظرها ناپدید شده!
چقدر حرف هست و چقدر دستم نمیره به نوشتن!
میخواستم برم خونه، اما هر چی حساب کردم دیدم سه چهار روز فایده نداره. بنابراین فعلا می-مونم.
اگر چهارشنبه دانشگاه سفر قم رو کنسل نکنه، میرم. پنج شنبه خونه خاله فاطمه دعوتم. مراسمی که حلیم هم میدن :))
جمعه اگر شد میرم خونه حمیده.
شنبه هم عمری باقی بود و هوا خوب، میرم بهشت زهرا.
برنامم رو پر کردم :))
آخر هفته بعد هم خودم رو دعوت میکنم به یه کافی شاپ،مثل همه دفعاتی که دعوت کردم :)
خانم دکتر ز فکر کنم تصمیم گرفته منو بهتر بشناسه و رفتارش خوب شده با من :))
امروز سرم به شدت درد میکرد اما حیفم اومد کلاس پروفسور رو از دست بدم. درسته تو مقطع دکتری کسی حضور غیاب نمیکنه اما خودم ابدا دوست نداشتم کلاس دکتر رو بپیچونم. این کلاس رو همیشه ضبط میکنم.
امروز برای صدمین بار به یه بنده خدایی گفتم من رو خانم دکتر صدا نکنه! :/ بابا آدمیزاد ممکنه کم کم توهم بزنه خبری ه!