برگشتم سر خانه اولم! :)
یادواره!
yad-vare7.blogfa.com
دوست داشتن-ت را
از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم
مثل دانش آموزی که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند ...
محمود درویش
اینکه حتی یک نفر نباشه بتونی کاملا بهش اعتماد کنی از هر جهتی و صحبت کنی باهاش و از دردهات بگی زندگی رو سخت میکنه.
با رویا رفتیم کتابخونه دانشگاه و
بعد از همون جا رفتیم بازار میوه و تره بار. تو یکی از غرفه ها از کارگر
جوان غرفه خواستم یه کیلو انار بهم بده و چون زیاد تجربه داشتم که به جای
یه کیلو یکهو سه کیلو میکشن برات تاکید کردم فقط یه کیلو. رویا هم گفت
دانشجوییم بیشتر لازم نداریم. پسر جوان با لبخند پرسید دانشجو هستید؟ چه
رشته ای؟ چه مدرکی دارید؟ من و رویا نگاهی به هم کردیم و با تعجب جوابش رو
دادیم. گفت من انار خوب میذارم براتون و دقیقا یه کیلو، یه خواهشی دارم.
هیچ نگفتیم و منتظر موندیم ادامه بده. گفت لطفا خوب درس بخونید و به جامعه
خدمت کنید.
تا زمانی که پول انار رو حساب کردیم و از اونجا اومدیم بیرون با احترام و تحسین برخورد کرد و این نکته رو به ما یادآوری کرد شعور، رفتار صحیح و انسانیت به مدرک و سواد آکادمیک نیست. قطعا منظورم این نیست چون بخاطر دانشجو بودن به ما احترام گذاشت با شعور ه. حرفم در نوع خواسته ای که از ما داشت: خوب درس بخونید و به جامعه خدمت کنید.
شدیدا سرما خوردم و سرم درد میکنه :/
سفر قم که کنسل شد، اگر حالم بهتر نشد، خونه خاله فاطمه هم نمیرم و بقیه برنامه-ها هم کنسل.
الان یکی از اساتید تماس گرفت و ازم خواست سمینارم رو که قرار بود اول دی ارائه بدم برای هفته بعد آماده کنم! یک هفته زودتر.
تهران سفید پوش شد. صبح که از خواب بیدار شدم، مهسا گفت پاشو ببین چی شده! سریع رفتم دم پنجره و دیدم برج میلاد تو مه و برف از نظرها ناپدید شده!
چقدر حرف هست و چقدر دستم نمیره به نوشتن!
میخواستم برم خونه، اما هر چی حساب کردم دیدم سه چهار روز فایده نداره. بنابراین فعلا می-مونم.
اگر چهارشنبه دانشگاه سفر قم رو کنسل نکنه، میرم. پنج شنبه خونه خاله فاطمه دعوتم. مراسمی که حلیم هم میدن :))
جمعه اگر شد میرم خونه حمیده.
شنبه هم عمری باقی بود و هوا خوب، میرم بهشت زهرا.
برنامم رو پر کردم :))
آخر هفته بعد هم خودم رو دعوت میکنم به یه کافی شاپ،مثل همه دفعاتی که دعوت کردم :)
خانم دکتر ز فکر کنم تصمیم گرفته منو بهتر بشناسه و رفتارش خوب شده با من :))
امروز سرم به شدت درد میکرد اما حیفم اومد کلاس پروفسور رو از دست بدم. درسته تو مقطع دکتری کسی حضور غیاب نمیکنه اما خودم ابدا دوست نداشتم کلاس دکتر رو بپیچونم. این کلاس رو همیشه ضبط میکنم.
امروز برای صدمین بار به یه بنده خدایی گفتم من رو خانم دکتر صدا نکنه! :/ بابا آدمیزاد ممکنه کم کم توهم بزنه خبری ه!
گاهی شرایطی پیش میاد که آدم نمیتونه یه کلمه از حس و حالی رو که داره با بقیه در میون بذاره. یعنی هرطور میسنجه میبینه نباید حرف بزنه. باید سکوت کنه.اما این سکوت زجرآور ه. انگار فقط باید به خدا بگی و بس. الان من تو چنین شرایطی هستم. میخوام از خودم بگم. از اینکه چه احساس بدی دارم اما سعی میکنم به روی خودم نیارم. از اینکه حالم بده اما میخوام هرطور شده سریع-تر حالم بیاد سرجاش. من ژست یک آدمی رو که شکسته نمیگیرم، چون نشکستم، اما من هم آدمم با ظرف-ی که ممکنه گاهی سر بره و بخواد داد بزنه! من آدم مغروری هستم پیش خودم، دلم نمیخواد ضعیف و ذلیل باشم، اما میتونم غصه داشته باشم و گریه کنم! میتونم گاهی خوشحال نباشم.
این سخته که آدم سکوت کنه وقتی کلی حرف دردآور داره برای گفتن، اما ظاهرش با نشاط به نظر بیاد.
اما امروز انگار اونقدر غمگین بودم که ماری گفت ببینم تو اونقدر با نشاط رفتی اما با سکوت و غمناک برگشتی؟ تو خودتی! گفت قبلا پات شکسته بود اما شاد بودی الان دلت شکسته و ناشادی.
میدونم باید حالم خوب بشه، میدونم قرار نیست دنیا منتظر من بمونه که حالم خوب بشه! زندگی بی وقفه در جریان ه و من اگر توقف کنم، موندم همین جایی که هستم. نیاز به زمان دارم. چند ساعت قبل فکر میکردم نیاز دارم بدونم که چرا. اما الان فکر میکنم اصلا مهم نیست چرا. مهم اینکه حالم خوب باشه و زندگی کنم. نیاز به گذشت زمان دارم.
با توکل به خدا و گذشت زمان بهتر میشم.
امیدوارم. در واقع محکوم به خوب شدن هستم! محکوم به بازگشت آرامش و شادی در زندگی-م.
ان-شاالله.
پی-نوشت:
ولی یک احساس رضایت درونی دارم ...