گاهی شرایطی پیش میاد که آدم نمیتونه یه کلمه از حس و حالی رو که داره با بقیه در میون بذاره. یعنی هرطور میسنجه میبینه نباید حرف بزنه. باید سکوت کنه.اما این سکوت زجرآور ه. انگار فقط باید به خدا بگی و بس. الان من تو چنین شرایطی هستم. میخوام از خودم بگم. از اینکه چه احساس بدی دارم اما سعی میکنم به روی خودم نیارم. از اینکه حالم بده اما میخوام هرطور شده سریع-تر حالم بیاد سرجاش. من ژست یک آدمی رو که شکسته نمیگیرم، چون نشکستم، اما من هم آدمم با ظرف-ی که ممکنه گاهی سر بره و بخواد داد بزنه! من آدم مغروری هستم پیش خودم، دلم نمیخواد ضعیف و ذلیل باشم، اما میتونم غصه داشته باشم و گریه کنم! میتونم گاهی خوشحال نباشم.
این سخته که آدم سکوت کنه وقتی کلی حرف دردآور داره برای گفتن، اما ظاهرش با نشاط به نظر بیاد.
اما امروز انگار اونقدر غمگین بودم که ماری گفت ببینم تو اونقدر با نشاط رفتی اما با سکوت و غمناک برگشتی؟ تو خودتی! گفت قبلا پات شکسته بود اما شاد بودی الان دلت شکسته و ناشادی.
میدونم باید حالم خوب بشه، میدونم قرار نیست دنیا منتظر من بمونه که حالم خوب بشه! زندگی بی وقفه در جریان ه و من اگر توقف کنم، موندم همین جایی که هستم. نیاز به زمان دارم. چند ساعت قبل فکر میکردم نیاز دارم بدونم که چرا. اما الان فکر میکنم اصلا مهم نیست چرا. مهم اینکه حالم خوب باشه و زندگی کنم. نیاز به گذشت زمان دارم.
با توکل به خدا و گذشت زمان بهتر میشم.
امیدوارم. در واقع محکوم به خوب شدن هستم! محکوم به بازگشت آرامش و شادی در زندگی-م.
ان-شاالله.
پی-نوشت:
ولی یک احساس رضایت درونی دارم ...