دوست داشتن-ت را
از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم
مثل دانش آموزی که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند ...
محمود درویش
دوست داشتن-ت را
از سالی به سال دیگری جابه جا می کنم
مثل دانش آموزی که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند ...
محمود درویش
راستی تهران! خاطرات تلخی رو که از من تو دلت جا دادی، چه میکنی؟ میشه یاداوری نکنی؟ میشه؟!
تهران لطفا فراموش کن. لطفا بذار فراموش کنم.
این روزها بیش از هر زمان دیگه-ای به زندگی-م فکر میکنم. به روالی که طی کردم، به مسیری که پیش رو دارم و به نهایت خودم. به اینجا که میرسم، مغزم درد میکنه. همیشه یه سر-ی تکون میدم و انگار که میخوام این افکارم رو از سرم بیرون کنم. اما خوب میدونم شدنی نیست. شب-ها بهترین وقت برای فکر کردن به خودم. من با خودم بیش از هر کسی دیگه صحبت میکنم. گاهی میگم بهترین همصحبت خودم، خودم هستم! روزهایی که حالم خوب نیست، روزهایی که خوب هست، عمق هر دو رو خودم خیلی خوب درک میکنم. گاهی فکر میکنم برای بعضی-ها احتمالا موجو غیر قابل تحملی هستم! و البته که ناراحت نیستم. من نمیتونم خودم رو انکار کنم، هرچند برای سازگاری با دیگران تلاش میکنم و میپذیرم که باید درک کرد افراد رو.
این روزها راستش یکم فقط یکم نگران خودم هستم. دلیلش به هیچ عنوان قابل توضیح برای دیگری نیست، حتی به شکل کلمه هم درنمیاد که یک برگه یا صفحه اینترنتی رو سیاه کنه. این روزها هیچکسی نمیدونه متلاطم-ترین و در عین حال آروم-ترین روزهام رو سپری میکنم!
یک حس خاص. یک بغض خاص.
این روزها خیلی زیاد برای دیگران نفهمیدنی شدم! برای خودم چندان فهمیدنی نیستم! رجیح میدم بقیه رو متوجه این حالاتم نکنم.
گفتگوهایی با خودم دارم که اسمش رو گذاشتم گفتگوهای تنهایی!
این روزها دقیقا حس زمانی رو دارم که مدرسه نمیرفتم. اون حس رو یادم-ه. برای سومین بار اون حالات بهم عارض شده. دومین بار زمانی بود 14 ساله بودم و یک شب وقتی به همین این چیزها فکر میکردم، تا صبح بیدار بودم و گریه کردم. تو 14 سالگی به 24 سالگی-م فکر میکردم، با همین حسی که امروز به نهایت خودم، فکر میکنم.
مغزم درد میکنه، ذهنم میسوزه. لبخند میزنم.
به طور غم انگیزی، خوشحالم.