درد غربت رو حس میکنم!
اینبار غربتم مکانی ه! دور از خانه و خانواده تو خوابگاه. البته تجربه جدیدی هرچند بار اولم نیست خوابگاه زندگی میکنم.
هم اتاقی سه چهار شب نیست و رفت و آمد میکنه و تنهام. خیلی خوبه البته :))
کلی کار و درس دارم و واقعا فکر میکنم وقتم کم ه. امروز هم کلا حالم خوب نبود و فقط تونستم یکم زبان بخونم.
پنج شنبه
منتظر مهمانم هستم. با فاطمه تو فیس بوک آشنا شدیم و تو تلگرام بیشتر آشنا شدیم و تلفنی چند بار صحبت کردیم و حالا هم دعوتش کردم خوابگاهم. فاطمه دانشجوی ارشد ه و اهل همدان. قصد دارم با یه آقای تهرانی از دوستان آشنا ش کنم برای امر خیر :))) دلم در میکنه هنوز. اتاقم رو مرتب کردم. میوه شستم، نهارمو گرفتم و زبان میخونم. البته باید نقدی رو هم که استاد گفته رو بنویسم و ایمیل کنم براش. هم خوابگاهی-ها دلشون میسوزه برام :)) میگن چه خبره از همون هفته اول کلی تحقیق و ترجمه و اینا. نمیذارن نفس بکشیم!
دارم به این فکر میکنم تصویری که دیگران از من دارن چقدر ناقص-ه. اون-ها این لب پرخنده منو میبینن و شیطنت-های من رو. اغلب فکر میکنن خوش ترین آدم دنیا هستم لابد. البته هیچ اصراری ندارم تصورشون رو تغییر بدم.