احساس غربت میکنم.
اونقدر غریبم که میخوام بزنم زیر گریه.
من بین مردم غریب نیستم، من پیش خودم غریب-م.
غریبه شدم با خودم.
این روزها درگیری عجیبی دارم، اونم با خودم. و البته نه تنها خودم.
یک درگیری سه ضلعی:
خودم، خود احمقم و خدا.
امروز هم اتفاقی افتاد. هرچند ابدا از رفتار اون فرد خوشم نیومد اما شاید بد نبود.
راستش خیلی احساس حماقت کردم. ناراحتی من نه به خاطر رفتار اون آدم که بخاطر مساله-ای بود که موجب رفتار اون فرد شد. من حواسم رو جمع کردم و با خودم گفتم چرا خودم رو در چنین موقعیتی قرار دادم که احساس حماقت کنم. بعد مساله جدی تر شد برام و از خودم پرسیدم چه مدت درگیر این مساله هستم؟
چرا یک مدته اینقدر با خودم غریبه شدم؟ جواب دادم که نیت تو بد نبود. راست هم میگفتم، بد نبود، اما این مبنی برای این نیست که احمقانه هم نبود. یک خیرخواهی احمقانه شاید.
مساله مهم من اما اینکه غریب-م. خودم پیش خودم غریب-م.
کسی متوجه حرفم میشه؟