از حرف-هاش ابدا ناراحت نشدم و گله داشتم چرا زودتر نگفته. شوخی نامناسب و بی-مزه یکی از بچه-ها موجب شد این حرف رو به من بگه. البته من اونی رو که شوخی کرده بود سرجاش نشوندم، اما آب رفته به جوی برنمیگرده. بهم گفت مقصر خودت بودی. به یه شکلی هم راست میگفت. گفتم دیگه با اون آدم حرف نمیزنم، تایید کرد و گفت آره اصلا دیگه باهاش صحبت نکن.
ناراحتی من به خاطر حرفاش نبود. نمیگم کامل قبول کردم حرفش رو. اما بیراه هم نمیگفت. از این ناراحت شدم که دوست صادق همه-شون بودم اما هیچکدوم-شون حتی تلاش نکرد درکم کنه. بهش پیام دادم که ما را تنهایی-مان بس! دوست نمیخوام. از اول هم اشتباه کردم اصلا. تو دلم گفتم چرا حساب خودت از بقیه جدا نمیکنی؟! اون آدم ابله یه شوخی کرد، بره گم ش ه. دیگه بهش اعتنا نمیکنم، اما آخه تو چرا اینطوری میکنی؟!
آخرین پیامک-ش که رسید من خواب بودم و نماز صبح دیدم. خیلی ناراحت شدم که حرف-های من تعبیر شده به توقعاتی که فکر میکنه من دارم! برای خودم متاسف شدم واقعا. با همه صراحت و صداقت حرف زدم و بعد اینطور برداشت شد. همین-ها رو براش نوشتم و فرستادم. خسته شدم از دست همه-شون. اصلا به من چه. چرا اینقدر از خودم هزینه کنم برای دوستانی که قدر نمیدونن؟! ول-شون میکنم به امان خدا! والا!
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا، دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا میشکند ...
دیروز بالکن رو شستم و بعد هم پرده-های اتاق. شیشه-ها رو هم تمیز کردم. حالا میشه گفت شد عین دسته گل! نمیدونم چرا برای بعضی-ها اهمیت نداره چطور و با چه کیفیتی زندگی کنن :/
شب هم با حمیده، سمیه و مریم رفتیم مراسم شب عاشورا، مسجد دانشگاه امام صادق (ع). من بیرون نشستم، فقط سرما عایدم شد! چون صدا مدت زیادی قطع شد!