با ماریا حرم قرار میذاریم. سلف کتابخونه. یه تعداد کتاب برای ماریا آوردم و البته باید سری هم به کتابخونه بزنیم و چند تا کتاب بگیریم. اول قرار بود برم زیارت اما چون با تاخیر رسیدم بهتر دیدم ماریا رو معطل نذارم و بعد کتاخونه برم زیارت. من سه تا کتاب درباره سیر تفکر و علم در مسیحیت میگیرم. یه کتاب هم از آقای گلشنی لازم دارم که پیداش نمیکنم.
اینبار برای زیارت میریم سحن انقلاب و میریم داخل. از ماریا جدا میشم و یه جایی نزدیک ضریح، یه گوشه میشینم. ماریا که باشه نمیذاره تو حال خودم باشم و میخندونه منو! بعد از زیارت، میریم بهشت ثامن، زیات اهل قبور. چند شهید اونجاست که من سال-هاست میرم سر مزارشون. یکی از اون-ها شهید حسن آغاسی زاده است؛ یکی از سرداران دلیر جنگ تحمیلی هشت ساله. بعد از بهشت ثامن هم سری به آرامگاه شیخ بهایی میزنیم. چند تا عکس هم میگیریم از خودمون! یه سلفی دو نفره هم!
من گاهی عکس میگیرم از زوایای مختلف حرم. اگر ماریا باهام باشه کفرش درمیاد اینقدر که عکس میگیرم!
از
حرم که خارج میشیم، تصمیم میگیریم از این بستنی-های نونی بزرگ نزدیک حرم
بگیریم. ماریا میگه یه دونه بگیر نمیتونیم بیشتر بخوریم اما من همون دو تا
رو میگیرم و هر طوری هست تا ته بستنی رو میخوریم اما با مشقت!
یه گوشه روی زمین میشینم و اینقدر میخندیم که ماریا میگه الان هر کی رد بشه
میگه این دو تا خلن! مثلا تو دانشجوی دکتری هستی! این چه وضع بستنی
خوردن-ه؟! میخندم و میگم اولا نتایج هنوز نیومده! دوما به این چیزا باشه،
خودت ارشد روانشناسی داری از یه دانشگاه معتبر! قیافه-ت دیدی؟! بستنی که
تموم میشه یه شیر آب پیدا میکنیم که انگشت-های بهم چسبیدمون رو بشوریم! تا
میدون شهدا پیاده میریم و به یه پاساژ سر میزنیم.
من و ماریا میتونیم لحظه-های خوبی رو باهم سپری کنیم، با وجود اینکه تفاوت-های جدی در شخصیت و رفتارمون داریم.
ماریا دوست خوبی-ه.